گفتم:خدای من!دقایقی بود در زندگانیم که هوس میکردم سر سنگینم را-که پر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا-برشانه های صبورت بگذارم؛آرام برایت بگویم و بگریم...درآن لحظات شانه های تو کجا بود؟
ندایی آمد که:عزیزتر از هرچه هست!تو نه تنها در آن لحظات تنهایی؛که در تمام لحظات بودنت برپروردگار تکیه کرده ای؛و پروردگارت خود را آنی از تو دریغ نکرده است...پروردگار همچون عاشقی که به معشوق خود مینگرد؛با شوق تمام؛لحظات بودنت را به نظاره نشسته است.
گفتم پس چرا راضی شد من برای آنهمه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟
گفت:عزیزترازهرچه هست!اشک تنها قطره ای است که قبل از اینکه فرود آید عروج میکند.اشکهایت به پروردگار رسید و او آنها را یکی یکی بر زنگارهای روحت ریخت تا بازهم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان؛زیرا تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود
گفتم:آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟
گفت:بار ها صدایت کردم و آرام گفتم:از این راه نرو که به جایی نمیرسی اما تو هرگز گوش نکردی؛و آن سنگ بزرگ فریاد بلند پروردگار بود که:عزیز تر از هرچه هست!از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید!
گفتم:پس چرا آنهمه درد در دلم انباشتی؟
گفت:روزیت دادم تا صدایم کنی.چیزی نگفتی؛پناهت دادم تا صدایم کنی.چیزی نگفتی....آخر تو بنده ی منی.چاره ای نبود جز نزول درد...وتنها اینگونه شد که تو صدایم کردی.
گفتم:پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت:اول بار که گفتی خدا؛آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر«خدا»ی تو را نشنوم توباز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن «خدا»یی دیگر...من میدانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمیکنی؛وگرنه همان بار اول دردت را دوا میکردم
گفتم:مهربانترین خدا!دوست دارمت!
ندا آمد:عزیزتر از هرچه هست!دوس تر دارمت!
کلیککک کن دوستممم