طلبه ها پسر را زیر چشمی نگاه می کردند و به خاطر ظاهرش هرکدام چیزی می گفتند: ــ نگاهش کن انگار توی پیریز برق خوابیده ... ــ یه مانتو کم داره تا بشه یکی از این خواهرها ... ــ امثال اینا اصلا" خدا و پیغمبر حالی شون نمی شه ... پیرمرد مسنی وارد واگن مترو شد .. همه پیرمرد را نگاه می کردند . در این حین پسر بلند شد ،و دست پیرمرد را گرفت و او را بر جای خودش نشاند و طلبه هایی که خدا و پیغمبر حالیشون می شد فقط تماشا کردند
نظرات شما عزیزان:
کلیککک کن دوستممم